حقیقت روزی جناب میرعلی شاه،مولانا بنائی را طلبید.چون مولانا بنائی از دور پیدا شد، میرعلی نوعی نگاه کردن گرفت که گویا او را نمی شناخته.چون نزدیک رسید، میرعلی گفت: ((بنائی،تو بودی؟! چون از دور پیدا شدی،من خیال کردم که الاغی است می آید.)) بنائی گفت: ((من هم از دور شما را که دیدم،خیال کردم که آدمی آنجا نشسته است))!! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]()
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |